دل خوشي های طلبه

« ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» اگر با آمدن خورشيد بيدار شويم نمازمان قضاست...منتظران به گوش باشيد

شفاعت ميكند....

ای برادر عرب که به دنبال من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی،

در روز قیامت جای من و تو عوض خواهد شد، آنروز من به دنبال تو خواهم گشت

تا نزد خداوند تو را شفاعت کنم.

((شهیدحاج علی محمدی پور))

[ شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:شهيد,حاج,علي,محمدي,پور,دل خوشي هام,

] [ 22:48 ] [ طلبه ]

[ ]

موتوريه...

شب دهم عملیات بود.

توی چادر دور هم نشسته بودیم.

شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد.

چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.

گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟»

از صدایش معلوم بود که خسته است.

بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت.

از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.»

گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نی

 

[ شنبه 26 اسفند 1391برچسب:شهيد,حاج,كهدي,زين الدين,دل خوشي هام ,خاطرات شهدا,

] [ 20:3 ] [ طلبه ]

[ ]

سالگرد سردار حاج عباس كريمي
افسران - سالگرد شهادت حاج "عباس کریمی" فرمانده لشکر 27 محمدرسول ‏اللَّه(ص)

خلاصه اي از زندگي نامه اين شهيد در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:سالگرد,شهيد,سردار,حاج,عباس كريمي,زندگي نامه,

] [ 20:30 ] [ طلبه ]

[ ]

مثل خاك

 

 

 

 

 

 

آمدی و مثل هر روز به تک تک چادرها سر زدی و آبریزگاهها را نظافت کردی و ظرف های مانده را تمیز کردی و دستی به روی چادرها کشیدی و بی آنکه سایه هیچ نگاهی را بر خود سنگین ببینی دوباره رفتی اما در طول این همه روز نگاهی ظریف همیشه ترا می پایید. بی آنکه یک بار هم از تو بپرسد: از کدام واحدی و یا از کدام شهر اعزام شده ای؟
این قصه هر روزت بود که آرام می آمدی و آرام می رفتی مثل کسی که نمی خواهد دیگران را با سر و صدایش بیدار کند و او همچنان ترا می نگریست تا اینکه یک روز تو نیامدی. صبح شده بود آبریزگاهها، ظرفها و پتوها دست نخورده، باقی مانده بودند و آن چشم منتظر، همچنان به دنبال تو می گشت، تمام اردوگاه را زیر پا گذاشت اما خبری از تو نبود برای کاری به ستاد لشکر آمدو تو در جمعی از رزمندگان مشغول گپ زدن بودی. او جلو می آید و می گوید: برادر چرا امروز به چادرها نیامدی؟ و تو فقط لبخندی زدی و گفتی: چشم، از فردا به موقع می آیم. دوستانت از او می پرسند: برای چه کاری باید بیاید؟ و او می گوید: ایشان هر روز می آمد آبریزگاهها را تمیز می کرد ظرفها را می شست و پتوها را جمع و جور می کرد اما امروز ندیدم بیاید. دوستانت عصبانی می شوند و به او پرخاش می کنند که: می دانی چه می گویی؟ و او متعجب و هراسان گویی به چشمهایش شک می کند و م یگوید: والله خودش بود، دروغ نمی گویم. به او تشر می زنند که: اصلا می دانی او کیست؟ و او با تعجب می گوید: نه
دوستانت می گویند: او فرمانده لشکر حاج اسماعیل دقایقی است. و تو که اکنون رازت برملا شده است در مقابل چشمهای گرد شده او فقط لبخند می زنی...

 

افسران - مثل خاک

[ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,حاج,اسماعيل,دقايقي,فرمانده,لشكر,دل,خوش,دل خوشي هام,

] [ 1:13 ] [ طلبه ]

[ ]

من در این عملیات شهید می‌شوم...

«من در این عملیات شهید می‌شوم

 

دائم البکاء بود... حالت استغاثه در او بیشتر شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. از روزی که عملیات کربلای 4 شروع شده بود، انگار گمشده‌ای داشت و حال و هوایش با عملیات‌های دیگر، فرق داشت. بچه‌های لشگر خیلی به او وابسته بودند؛ کوچک‌ترین فکر در مورد شهادت یا حتی مجروحیتش را به ذهن راه نمی‌دادیم...

داشتیم از قرارگاه خاتم به طرف خط می‌رفتیم. حاج حسین شروع کرد به درد دل؛ یاد شهدا، روزهای اول انقلاب، محمدیه و لحظه‌های مختلف و حساس جنگ، دوستان از دست رفته... با حال خوشی حرف می‌زد و گریه می‌کرد.

 

وارد سنگر شدیم؛ خسته بود، خیلی... وسط سنگر، به پهلوی راست دراز کشید و سرش را روی کتف بی‌دستش گذاشت. شعاعی از نور آفتاب، به چهره‌ی حاجی می‌تابید. حال خوشی داشت... پس از کمی سکوت ‌گفت: «من در این عملیات شهید می‌شوم

دلم لرزید، بیش از همیشه به او احساس نزدیکی می‌کردم. به شوخی پرسیدم: «اگر شهید شدی، اسم پسرت را چه بگذاریم؟»

ـ مهدی!

- رسم بر این است که اسم پدر را روی پسر می‌گذارند؛ حتمن اسم او را حسین خواهند گذاشت!

اشک چشمانش بر چهره‌ی بی‌قرارش می‌بارید. بیتاب بود... لبخندی همراه اشک چشمانش شد و گفت: «دوست دارم اسم پسر من مهدی باشد

آهی کشید، به سقف سنگر خیره شد و زیر لب چند بار نام مقدس مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را زمزمه کرد و گفت: «یادت می‌آید با بچه‌های چزابه توی سوسنگرد دعای عهد می‌خواندیم؟ همه‌ی آنها رفتند پیش خدای خودشان. حالا وقت رفتن است، ماندن برای من کافی است...»

رفت به خط مقدم کربلای 5 و خاک شلمچه شاهد بود که چگونه در برابر دیدگان مهدی فاطمه سلام الله علیهما، رجز می‌خواند و انقلاب می‌کرد... با هر موجی که می‌زد، دل لشکر با او فراز و فرود داشت... غباری چهره‌اش را دربرگرفته بود، تشنه بود...

 

دندان‌هایش را شکسته بودند، استخوان‌های سینه‌اش خرد شده بود... اما بودند یارانی که پیکرش را با گلاب بشویند. همه جا فریاد بلند بود: «وای حسین کشته شد...»

 

جان‌ها فدای غربت پسر فاطمه...

بازنشر از وبلاگ هم قدم راوي

[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:شهيد,حاج,حسين,خرازي,شهدا,عكس,خاطره,زندگي,نامه,,

] [ 23:46 ] [ طلبه ]

[ ]

سال روز شهادت حاج حسين خرازي.....

يك روز قرار بود تعدادى از نيروهاى لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوى اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاى آن سوى آب، تنهايى و به طور ناشناس در ميان يكى از قايق ها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجى جوان كه او را نمى شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برسانى كه خيلى كار داريم.» حاج حسين بدون اين كه چيزى بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمى جلوتر بدون اين كه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توى اين قايق نشسته ايم و عرق مى ريزيم، فكر نمى كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مى كند » با آن كه جوابى نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوى كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگرى است! فكر مى كنيد غير از اين است » قيافه بسيجى بغل دستى او تغيير كرد و با نگاه اعتراض آميزى گفت: «اخوى حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودى ها حاضر به عقب نشينى نبود و ادامه داد. بسيجى هم حرفش را تكرار كرد تا اين كه عصبانى شد و گفت: «اخوى به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنى اگر يك كلمه ديگر غيبت كنى، دست و پايت را مى گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مى كنم.» و حاج حسين چيزى نگفت. او مى خواست در ميان بسيجى ها باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد.


همان یک دست..

کفایت میکرد برای هجمه ی دعاهای عاشقانه ات ...

افسوس که من با همین دو دست ِسالم،

باز دعاهایم از لای قنوتم می ریزد روی زمین..


+ قنوتــم هــوای آسـمان دارد

سال روز شهادتت مباركت حاجي برا منم دعا كن

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,شهدا,سال,روز,شهادت,حاج,حسين,خرازي,خاطره,دلنوشته,

] [ 23:11 ] [ طلبه ]

[ ]

حسرت يك آخ...

در عمليات والفجر 8 خبر آوردند حاج يدا...(كلهر) مجروح شده .

با يكي از دوستان به بيمارستان رفتيم ديديم سخت مجروح است.

كتف و دست راستش خرد شده كليه اش هم آسيب ديده بود.

پرسيدم:(( حاجي حالت چطوره؟))

در حالي كه با سختي حرف مي زد گفت:((خوبم الحمدالله))

ديدم قسمتي از لبش بريده و خون مياد پرسيدم:((حاجي! لبت هم تركش خرده ؟))

گفت: (( نه ))

ديدم چهره اش در هم شد و اخماش تو هم رفت و لبانش را گاز گرفت.

لبانش درست در همان نقطه لبش كه پاره شده بود فرو رفت .

درد به سراغش آمده بود .

در حالي كه از درد به خود ميپيچيد ،كوچكترين حرفي نزد ، حتي آهسته هم ناله نكرد

وقتي اين صحنه را ديدم نتوانستم خودم را كنترل كنم

گفتم :((با خودت اين رفتار را نكن حاجي!يك دادي ،فريادي،چيزي.چرا اينجوري ميكني؟!))

صبر كرد تا دردش آروم شد دوباره لبخند هميشگي روي لب مجروحش نشست و گفت:

((ميخوام حسرت يك آخ را هم به دل دشمن بذارم))

راوي: خدابين همرزم شهيد

منبع :هفته نامه حيات طيبه

((شهيد حاج يدا...كلهر قائم مقام لشكر 10 شيد الشهدا))

(( خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

سوغاتی یک نیروی اطلاعاتی از عملیات کربلای پنج

سوغاتی یک نیروی اطلاعاتی از عملیات کربلای پنج

 

شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب صحبت های آقای فضلی رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: اینها همه کذب محض است. مگر می‌شود در این دژ نفوذ کرد و یا اینکه نیرو از این موانع عبور داد.

 

خبرگزاری فارس: سوغاتی یک نیروی اطلاعاتی از عملیات کربلای پنج

ادامه مطلب

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:خاطره,شهدا,شهيد,حاج,غلام,كيان پور,شهید, سید ,محمد, زینال ,الحسینی,,

] [ 13:18 ] [ طلبه ]

[ ]

روضه ترکی/حاج مهدی خادم آذریان

روضه تركي حاج مهدي خادم آذريان

جهت پخش بر روي اين كليك كنيد.

[ یک شنبه 17 دی 1391برچسب:روضه,حاج,خادم,آذريان,ترك,نوحه,صوتي,,

] [ 19:49 ] [ طلبه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه